اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری

 

 
اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری
 
 
   
  Tuesday, June 21, 2005

● شايد هنوز يک سال نشده که هيچ ننوشته‌ام.. اما راستش رو بگم همش منتظر بودم. منتظر اين لحظه که دستم بره طرف نوشتن. سايت جديد و وقت و حوصله همش بهونه بود. مهم اين بود که ميخواستم ببينم کي بلاخره اين طلسمي که خودم ساختمش دلم رو خسته ميکنه.
اين اتفاق شايد چند روز پيش افتاد و من چند روزي به عادت کردن بهش احتياج داشتم.
خب من هستم. از همين امشب! :×



Monday, December 29, 2003

● وقتی ازشون می‌پرسی که به چی نياز دارند،اون آدمای شريف و معصوم روي تخت بيمارستان، شک‌زده نگاهت می‌کنن و با يه شرمی فقط ازت تشکر می‌کنن... چه سخته اين روزا خدای‌ من...
شهرشون رو بوی تعفن گرفته.از فردا فقط بايد همه جا سم‌پاشی بشه..... فاجعه‌ی قرن بود اين ، فاجعه‌ی قرن !



Tuesday, August 05, 2003




Sunday, December 15, 2002

● " در تمام بيست و پنج سالي که اين اپرا (رستم و سهراب) را مي نوشتم يک لحظه هم خسته نشدم.. براي نوشتن هر پرسوناژ، خود او مي شدم. گاهي رستم، گاهي تهمينه. گاهي نقال زماني هم سهـراب.
به‌ جاي هرکدام خنديده‌ام و گريسته‌ام . سخن گفته‌ام و دم فرو بسته‌ام .
گاهي هم خودم مي شدم . رهبري که 180 نفر را بايد با چوبي کوچک همراه خود به قلب تراژدي ببرد . در صحنه ، وقت اجـرا ، به تهمينه که مي‌رسم اشــکم رها مي‌شود. به خاطر مادر بودن‌اش يا عشق بزرگش به رستم.. نمي دانم. احساس مي کنم ، اگـر با تهمينه نگريم اين تراژدي کامل نمي شود . اين اپرا به پايان نمي رسد.....
...
اين نيست که عشق تنها متعلق به آدم هاي هنر مند باشد ، محبت و دوستي مال تمام آدمهاي دنياست . هر که بلد باشد بنويسد "هنــر" هنـر نيز در قلب او جاري مي گردد. همان‌قدر که ســرودن شعــري زيبـا و خيال انگيز هنـرمندي است ، فهميدن و درک آن شعــرنيز هنــرمندي ديگــري است .."

-- پنجشنبه شب به يکي از کنســرت هاي لـوريس عزيز دعوت شده بودم.. منظورم آقاي "لوريس زاره چکــناواريان" است. شب به يادموندني‌اي بود اون شب . براي من که اولين بار بود اجراي آقاي چکناواريان رو از نزديک مي ديدم بسيار لذت بخش بود .. شبي که به قول يه دوستي مثل اسب بارون مي‌اومد و حتي باعث تاخير ما هم شد.. قطعاتي از خاچاطوريان ، باخ ، شوستاکوويچ و خودش اجرا کرد که الحق ديدني بود.. آخرش هم گويا به رسم اکثر کنسرت هاش يک کمدي بازي‌اي از خودش درآورد که من ديگه نفس‌ام در نمي‌اومد از بس خنديده بودم .. نوشته هاي بالا هم گفته ‌هاي آقاي چکناواريان است که در ويژه‌نامه‌‌ي‌ آرزو تالار وحدت چاپ شده بود.
به هر حال لوريس عزيز از نظر من يکي از بهترين‌هاست . چه به لحاظ شخصيتي و رفتاري و جه از نظر حرفه‌اي.



اينم چهره‌ی اين مرد گوگولي که يه شباهت‌هايي هم با شـاملو داره.. نه؟.


● دلم برايش سوخت . بغض گلويم را گرفت و داشت خفه ام مي کرد . تصميم گرفتم بروم توي اتاقش و به خاطر تنها فرزند پدر بودنش،به خاطر روزهاي سختي که با من مي گذراند،به خاطر انگشتان باريک و سفيدي که توي باغچه مي کرد،به خاطر چکه چکه ی عرقش که خاک باغچه را نرم و مرطوب مي کرد ،..به خاطر اينکه خودش را از تمام شاديهاي دنيا محروم کرده بود تا کنار من باشد ، به خاطر جيغي که وقتي مارمولک توي تنش انداختم کشيده بود، به خاطر زار زاري که وقتي لباس عروسي اش را آتش زدم کرد، به خاطر وفاداري به عشقي که توي پستوي اتاقها شــروع شده بود، به خاطر دستي که در مستراح کرد تا انگشتر ازدواجم را که توي آن انداخته بودم در بياورد، به خاطر... پيشانيش را ببوســم "

--- دکتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد ، شهرام رحيميان ، انتشارات نيلوفـر ---






Tuesday, December 10, 2002

● نامه ي مجنون به ليلي :

.. من خاك توام بدين خرابي
تو آب كه اي كه روشن آبي
من در قدم تو مي شوم پست
تو بر كمر كه مي زني دست
من دردستان تو نهاني
نو درد دل كه مي ستاني
من غاشيه تو بسته بر دوش
تو حلقه كي نهاده در گوش
اي كعبه من جمال روي ات
محراب من آستان كوي ات
.....

***



Wednesday, November 13, 2002

● اون شب ساعت حدود 11 بود که رسيدم خونه... خسته ي خسته . نشسته بود روي مبل . کنار پاش نشستم رو زمين و سرم رو گذاشتم رو زانوش.. براي اولين بار توي اين 23 سال دستش رو گذاشت روي سرم و موهامو نوازش کرد... دلم ميخواست اون لحظه کش ميومد و هزار ساعت طول مي کشيد. نوازشي که مي دونم شيريني اش رو شايد هيچوقت ديگه و نه در هيچ مغازله عاشقانه اي تجربه نکنم... هنوز هم که يادش ميوفتم اشک تو چشمام جمع ميشه... يعني بازهم تکرار ميشه باباي مهربــون؟!..



● نامه ليلي به مجنون :

اي يار قـديـم عهــد چــوني
وي مهــدي هفت مهد چــوني؟
اي خازن گنج آشنــايــي
عشــق از تو گرفته روشنايـي
اي خون تودادکوه را رنگ
ساکن شده چون عقيق درسنگ
اي زخم گـه مـلامـت مـــن
هـم قـافـــله ي قـيـامــت مــن
اي دل به وفـــاي من نهاده
در معـرض گـفـتـگو فـتــاده..
من دل به وفــاي تو سپرده,
تو ســر ز وفـــــاي من نبرده
..
چـوني وچگونه اي چه سازي
من با تو تو با که عشق بازي؟..
مـويي ز تو پيش من جـهاني است
خــاري ز ره تو گل ستـانـي است!
من مـاه و تو آف‌تابي از نــــور
چشــــــمي به تو مي گــشــايم از دور
..
دل تنگ مبــاش اگـر کس ات نيست
من کـس نيم آخــر؟ اين بس ات نيست؟!..
..

"ليلي و مجنون-- نظامي گنجوي "



Tuesday, October 29, 2002

● ساعت از 8 که ميگذره اين شبها يه جور دل شوره يا شايد هم دل تنگي ..يا نه سر اومدن طاقت .... نميدونم چي بهش ميشه گفت اين حـس رو... مياد سراغم . اول ها که عادت نداشتم همش نگران مي شدم دعا مي خوندم گاهـي هم از روي فکر هاي نگران کننده اشک مي ريختم...يه بار هم سر و کارم به 110 کشيد... اما الان ديگه ياد گرفته ام که از ساعت 7:30 تا 8:30 حتما برم سرم رو گـرم کنم که اعصابم نريزه بهم.. ميدوني چه جوري؟ اولين راهش کتابه .. اما دلم که آروم نميشه.. ميام سراغ وبلاگها.. اما باز يه اتفاقي ميوفته قطع ميشم يا ماماني و بابا با تلفن کار دارن... خلاصه نميشه که بشه... بعد مي رم ســراغ سروکله زدن با سما ... حسابي که مشقها و کاراشو بهم ريختم و جيغش دراومد ميام اينجا باز .... مي رم تو رويا و فکــر آينده و ايده هاي جديدم واسه بهتر شدن اوضاع!...
اما فايده نداره.. خيال جــاده ها راحتم نميذاره....

ساعت ولي ميگذره ..و بعد .. خيال ام براي امشب آروم ميشه که اومدي و خسته اما خوبي مثل هميشــــه!



Saturday, September 28, 2002

● " جاي آن كه بر تاريكي لعنت بفرستيد شمعي روشن كنيد "
كنفوسيوس



Saturday, September 07, 2002

● ...  شاعری  در  يکی  از  کوچه‌های ِ  لندن  روزی  گدای ِ  کوری  را  می‌بيند  که  پلاکی  بر  گردن ِ  خويش  آويخته‌است  و  سرگرم ِ  سوآل  است.  از  او  می‌پرسد:  روزی  چه‌قدر  درآمد  داری؟  گدا  می‌گويد:  روزی  دو  دلار  تقريبن.
شاعر  پلاکی  را  که  به  گردن ِ  گدا  بود  برگرداند  و  چيزی  بر  آن  نوشت  و  به  سائل  توصيه  کرد  از  اين  پس  اين  روی ِ  پلاک  را  به  گردن  بيآويزد.  دو  ماه  ديگر  وقتی  که  باز  شاعر  از  آن  کوچه  می‌گذشت،  به  هم‌آن  سائل  برخورد  و  از  او  پرسيد:  از  وقتی  که  پلاک‌ات  را  برگردانده‌ای  درآمد ِ  روزانه‌ات  چه‌قدر  است؟
ویْ  پاسخ  داد:  پانزده  تا  بيست  دلار.  و ضمن ِ  سپاس‌گزاري  اصرار  کرد  که  شاعر  بگويد  بر  پشت ِ  لوحه  چه  نوشته‌است؟
شاعر  گفت:  من  کار ِ  بزرگی  نکردم.  تنها  تو  نوشته‌بودی:  «من  کور ِ  مادرزاد  ام،  به  من  رحم  کنيد.»  من  آن  روی ِ  آن  نوشتم:  «بهار  از  راه  می‌رسد،  من  تماشای‌اش  نخواهم‌کرد.»





 

 
 
Archives:

 
   
   

Home