اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری

 

 
اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری
 
 
   
  Tuesday, October 29, 2002

● ساعت از 8 که ميگذره اين شبها يه جور دل شوره يا شايد هم دل تنگي ..يا نه سر اومدن طاقت .... نميدونم چي بهش ميشه گفت اين حـس رو... مياد سراغم . اول ها که عادت نداشتم همش نگران مي شدم دعا مي خوندم گاهـي هم از روي فکر هاي نگران کننده اشک مي ريختم...يه بار هم سر و کارم به 110 کشيد... اما الان ديگه ياد گرفته ام که از ساعت 7:30 تا 8:30 حتما برم سرم رو گـرم کنم که اعصابم نريزه بهم.. ميدوني چه جوري؟ اولين راهش کتابه .. اما دلم که آروم نميشه.. ميام سراغ وبلاگها.. اما باز يه اتفاقي ميوفته قطع ميشم يا ماماني و بابا با تلفن کار دارن... خلاصه نميشه که بشه... بعد مي رم ســراغ سروکله زدن با سما ... حسابي که مشقها و کاراشو بهم ريختم و جيغش دراومد ميام اينجا باز .... مي رم تو رويا و فکــر آينده و ايده هاي جديدم واسه بهتر شدن اوضاع!...
اما فايده نداره.. خيال جــاده ها راحتم نميذاره....

ساعت ولي ميگذره ..و بعد .. خيال ام براي امشب آروم ميشه که اومدي و خسته اما خوبي مثل هميشــــه!



 

 
 
Archives:

 
   
   

Home