● " جاي آن كه بر تاريكي لعنت بفرستيد شمعي روشن كنيد "
كنفوسيوس
□ نوشته شده در ساعت 10:24 AM توسط مُنا
● ... شاعری در يکی از کوچههای
ِ لندن روزی گدای
ِ کوری را میبيند که پلاکی بر گردن
ِ خويش آويختهاست و سرگرم
ِ سوآل است. از او میپرسد: روزی چهقدر درآمد داری؟ گدا میگويد: روزی دو دلار تقريبن.
شاعر پلاکی را که به گردن
ِ گدا بود برگرداند و چيزی بر آن نوشت و به سائل توصيه کرد از اين پس اين روی
ِ پلاک را به گردن بيآويزد. دو ماه ديگر وقتی که باز شاعر از آن کوچه میگذشت، به همآن سائل برخورد و از او پرسيد: از وقتی که پلاکات را برگرداندهای درآمد
ِ روزانهات چهقدر است؟
ویْ پاسخ داد: پانزده تا بيست دلار. و ضمن
ِ سپاسگزاري اصرار کرد که شاعر بگويد بر پشت
ِ لوحه چه نوشتهاست؟
شاعر گفت: من کار
ِ بزرگی نکردم. تنها تو نوشتهبودی: «من کور
ِ مادرزاد ام، به من رحم کنيد.» من آن روی
ِ آن نوشتم: «بهار از راه میرسد، من تماشایاش نخواهمکرد.»
يدلاه ِ رويايي
گفتوگو با مسعود ِ بهْنود، بهمن ِ ۱۳۴۷، هفتهنامهی ِ فردوسي
برگرفته از «از سکوي ِ سرخ»، ۹۴
□ نوشته شده در ساعت 12:31 AM توسط مُنا