● " در تمام بيست و پنج سالي که اين اپرا (رستم و سهراب) را مي نوشتم يک لحظه هم خسته نشدم.. براي نوشتن هر پرسوناژ، خود او مي شدم. گاهي رستم، گاهي تهمينه. گاهي نقال زماني هم سهـراب.
به جاي هرکدام خنديدهام و گريستهام . سخن گفتهام و دم فرو بستهام .
گاهي هم خودم مي شدم . رهبري که 180 نفر را بايد با چوبي کوچک همراه خود به قلب تراژدي ببرد . در صحنه ، وقت اجـرا ، به تهمينه که ميرسم اشــکم رها ميشود. به خاطر مادر بودناش يا عشق بزرگش به رستم.. نمي دانم. احساس مي کنم ، اگـر با تهمينه نگريم اين تراژدي کامل نمي شود . اين اپرا به پايان نمي رسد.....
...
اين نيست که عشق تنها متعلق به آدم هاي هنر مند باشد ، محبت و دوستي مال تمام آدمهاي دنياست . هر که بلد باشد بنويسد "هنــر" هنـر نيز در قلب او جاري مي گردد. همانقدر که ســرودن شعــري زيبـا و خيال انگيز هنـرمندي است ، فهميدن و درک آن شعــرنيز هنــرمندي ديگــري است .."
-- پنجشنبه شب به يکي از کنســرت هاي لـوريس عزيز دعوت شده بودم.. منظورم آقاي "لوريس زاره چکــناواريان" است. شب به يادموندنياي بود اون شب . براي من که اولين بار بود اجراي آقاي چکناواريان رو از نزديک مي ديدم بسيار لذت بخش بود .. شبي که به قول يه دوستي مثل اسب بارون مياومد و حتي باعث تاخير ما هم شد.. قطعاتي از خاچاطوريان ، باخ ، شوستاکوويچ و خودش اجرا کرد که الحق ديدني بود.. آخرش هم گويا به رسم اکثر کنسرت هاش يک کمدي بازياي از خودش درآورد که من ديگه نفسام در نمياومد از بس خنديده بودم .. نوشته هاي بالا هم گفته هاي آقاي چکناواريان است که در ويژهنامهي آرزو تالار وحدت چاپ شده بود.
به هر حال لوريس عزيز از نظر من يکي از بهترينهاست . چه به لحاظ شخصيتي و رفتاري و جه از نظر حرفهاي.
اينم چهرهی اين مرد گوگولي که يه شباهتهايي هم با شـاملو داره.. نه؟.
□ نوشته شده در ساعت 6:33 PM توسط مُنا
● دلم برايش سوخت . بغض گلويم را گرفت و داشت خفه ام مي کرد . تصميم گرفتم بروم توي اتاقش و به خاطر تنها فرزند پدر بودنش،به خاطر روزهاي سختي که با من مي گذراند،به خاطر انگشتان باريک و سفيدي که توي باغچه مي کرد،به خاطر چکه چکه ی عرقش که خاک باغچه را نرم و مرطوب مي کرد ،..به خاطر اينکه خودش را از تمام شاديهاي دنيا محروم کرده بود تا کنار من باشد ، به خاطر جيغي که وقتي مارمولک توي تنش انداختم کشيده بود، به خاطر زار زاري که وقتي لباس عروسي اش را آتش زدم کرد، به خاطر وفاداري به عشقي که توي پستوي اتاقها شــروع شده بود، به خاطر دستي که در مستراح کرد تا انگشتر ازدواجم را که توي آن انداخته بودم در بياورد، به خاطر... پيشانيش را ببوســم "
--- دکتر نون زنش را بيشتر از مصدق دوست دارد ، شهرام رحيميان ، انتشارات نيلوفـر ---
□ نوشته شده در ساعت 4:56 PM توسط مُنا
● نامه ي مجنون به ليلي :
.. من خاك توام بدين خرابي
تو آب كه اي كه روشن آبي
من در قدم تو مي شوم پست
تو بر كمر كه مي زني دست
من دردستان تو نهاني
نو درد دل كه مي ستاني
من غاشيه تو بسته بر دوش
تو حلقه كي نهاده در گوش
اي كعبه من جمال روي ات
محراب من آستان كوي ات
.....
***
□ نوشته شده در ساعت 7:13 PM توسط مُنا